top of page
Search

بهار در بلوای یک پنجره ی درونی

  • mahmojiri
  • Jan 12
  • 1 min read

روزهایی هم اشک ها نه بند می آیند و نه بیرون می آیند. اینقدر چانه میزنند تا جانمان بالا بیاید و دل از حلق مان بیرون بزند.


هوای سرم بیرون را تمنا می‌کند و من پای رفتن ندارم.

سبزه گل باغ و چمن را دلم صدا می کند و من اینجا اسیر پنجره هایم .بهار را از پنجره می بایست نظاره کنم.


نه پای رفتن دارم و نه دل نشستن پشت این پنجره ها.

اسیرم؛

اسیر تنهایی در وحدت.

من اینچنین سخت دوام می آورم . با سکوت برای سکون و نظاره ی یک بلوای درونی.





۲۶ مارچ سال ۲۰۲۱ دنهاخ هلند

 
 
 

Recent Posts

See All

I am tainted by sin. Every day I wander the streets, searching for parts of your face, your body, your voice , your details in people. I...

 
 
 
Cutting words

My Words will cut the wings for skipping and there will be blood to drink as a pure wijn In Pure Nights of making Love with full...

 
 
 
نام آشنا ها در غریبستان

زمستان ۲۰۲۲ برای گذشتن از سیاهی و سردی که به جانم رخنه کرده بود تصمیم گرفته بودم که بدو ام. توی روزهای سرد و بد قلق هلند که جز باریدن...

 
 
 

Comments


Based In Netherlands 

  • Instagram
  • Facebook

©2021 By PU                       Mahdokht Mojiri  

bottom of page