top of page
Search

نام آشنا ها در غریبستان

  • mahmojiri
  • Jan 12
  • 2 min read

زمستان ۲۰۲۲ برای گذشتن از سیاهی و سردی که به جانم رخنه کرده بود تصمیم گرفته بودم که بدو ام. توی روزهای سرد و بد قلق هلند که جز باریدن کاری از دستش بر نمیومد. آماده ی دویدن نبودم. حتی شرایط امم این اجازه رو نمیداد که کفش درست تهیه کنم یا اینکه مربی داشته باشم که بتونم ازش پیروی کنم…فقط میخواستم بدو ام. از دست این تن و ذهن رها بشم و فقط بدو ام…

یک هفته قبل از شروع کردن به دویدن های کوتاه تمارین کششی شروع کردم و هفته ی بعدش شروع کردم به دویدن. خیلی حالم خوب بود و همه چی داشت خوب پیش میرفت . بعد از یک ماه یک روز در جنگل روبروی کاخ صلح لاهه پای سمت چپ ام حین دویدن خالی کرد. یکم مکس کردم و فکر نمیکردم جدی باشه مجدد مسیری رو ادامه دادم…..

چند روز بعدش حین صحبت کردن با مادرم در خانه اتفاق تکرار شد با این تفاوت که دیگه نمیتونستم زانو ام رو تکون بدم. رباط صلیبی زانوی سمت چپ ام آسیب دید. اونموقع ها هفته ای سه الی چهار روز سر کار در یک چای خانه ژاپنی که عمدتا چای ماها سرو می‌کرد کار میکردم و همچنین در کنسرواتوار دنهاخ درس میخوندم. وسط امتحان ها بود. دقیقا بهترین موقع برای این اتفاق. نه دیگه سر کار میتونستم برم و نه خودم میتونستم با دوچرخه به کنسرواتوار برم. اونموقع خطوط قطارهای شهری هم در حال بازسازی بودن. عملا خانه نشین شده بودم.


اریک صاحب خونه ام قرار بود دنهاخ را برای دوهفته در همان ایام ترک کنه برای همین ترتیبی رو داد. در گروه مجازی همسایه های کوچه مون پیامی نوشت که چه کسانی امکان این را دارند که در هفته های آینده مهدخت را با خودرو شان به محل کنسرواتوار ببرند. چهار نفر پیشنهادش را قبول کرده بودند و هر کس به نحوی با برنامه ی شخصی اش ساعت و روزی رو پیشنهاد داده بود. اریک هم یک برنامه با زمان و تاریخ و اسم همسایه ها و شماره ی خانه هاشان برایم روی یک برگه نوشته بود. من نه آنها رو میشناختم و نه تا به حال ملاقاتشون کرده بودم. روزهای عجیبی بودن. من با دوتا عصا هر روز دم در منتظر یه ادم جدید بودم که منو تا کنسرواتوار ببره. توی مدت کمی که در ماشین بودیم اغلب از من میپرسیدن که از برای کدام کشور ام و در هلند چه کار میکنم.

یکی از همسایه ها که همسایه ی روبرویی مان هست چیزهای جالبی گفت که منو به اشک آورد. میگفت پنجاه سال پیش در سنین جوانی اش مجله های زن روز را که میگرفته زنان ایرانی و دست آورده‌ای و موفقیت ها شون یک به یک دنبال میکرده چون به نظر اون خوش چهره ترین و زیبا رو ترین زنان را از آن ایران میدونه. برام عجیب بود وقتی با این سن هنوز این همه جزییات از اون روزها راجع به ایران یادش هست و مطلع بود. اسم زنانی رو برد که اشک در چشم من جاری کرد.


داستان های کوتاه هر روز با یک همسایه همیشه در خاطراتم ذهن ام خواهد ماند و این کمک عجیب و غریبی که در تنها ترین حالت ممکن به من در این سرزمین توی اون روزهای تلخ و تاریک به من کردند……….




مرور اتفاقات

دومین یکشنبه ژانویه ۲۰۲۵، دنهاخ، هلند.


 
 
 

Recent Posts

See All

I am tainted by sin. Every day I wander the streets, searching for parts of your face, your body, your voice , your details in people. I...

 
 
 
Cutting words

My Words will cut the wings for skipping and there will be blood to drink as a pure wijn In Pure Nights of making Love with full...

 
 
 
بهار در بلوای یک پنجره ی درونی

روزهایی هم اشک ها نه بند می آیند و نه بیرون می آیند. اینقدر چانه میزنند تا جانمان بالا بیاید و دل از حلق مان بیرون بزند. هوای سرم بیرون...

 
 
 

Comments


Based In Netherlands 

  • Instagram
  • Facebook

©2021 By PU                       Mahdokht Mojiri  

bottom of page