روزهایی هم اشک ها نه بند می آیند و نه بیرون می آیند. اینقدر چانه میزنند تا جانمان بالا بیاید و دل از حلق مان بیرون بزند.
هوای سرم بیرون را تمنا میکند و من پای رفتن ندارم.
سبزه گل باغ و چمن را دلم صدا می کند و من اینجا اسیر پنجره هایم .بهار را از پنجره می بایست نظاره کنم.
نه پای رفتن دارم و نه دل نشستن پشت این پنجره ها.
اسیرم؛
اسیر تنهایی در وحدت.
من اینچنین سخت دوام می آورم . با سکوت برای سکون و نظاره ی یک بلوای درونی.
۲۶ مارچ سال ۲۰۲۱ دنهاخ هلند
Commentaires